طبق گزارش دریافتی از اسیای دوردر یکی از پارکهای کوچک در کشور تایلند دخترک عجیبی چند وقتی مردم ان منطقه را سر در گم کرده است. در اکثر عکسهایی که در این پارک گرفته میشود این دختر وجود دارد در صورتی که این دختر را تابه حال کسی از نزدیک ندیده است این موضوع برای همه عادی شده بود تا این که خبرنگاری طی تحقیق از مردم فهمید این دختر حدود چند سال پیش فوت شده است.
مردم وحشت کرده و از پارک دوری کردند.مسئولین پارک از روزنامه مذکور شکایت کرده و آن ها ناچار به عذرخواهی شدند و مردم دوباره به پارک روان شدند که دوباره عکاسی عکس این دختر در را در عکسی ثبت کرد.
عکاس بیچاره را جریمه و به زندان انداختند ولی او قسم می خورد عکس واقعی است.
دوباره مدتی گذشت و بعد از مدتی دوربین کنترل ترافیک عکس این دختر را در بین مردم ثبت کرد.
مامور مذکور از کار بی کار و جریمه شد.
از آن پس کسی آن دختر را ندید و اگر هم دید به روی خودش نیاورد.
(عکس ربطی به داستان ندارد و فقط باحال بود گفتم بزارم ببینید)
«اریک» ده سال در شیفت شب آلکاتراز کار کرد. از نظر او بدترین قسمت کار، رفتن به اتاق اعدام با صندلی الکتریکی بود. یک شب او روی صندلی شوک نشست و عکس یادگاری گرفت تا به دوستانش نشان دهد. وقتی فیلم را ظاهر کرد در عکس تصویر صورتی را دید که از پشت صندلی خیره به او نگاه میکند. او هنوز هم نمیداند آن صورت چه بود. اریک میگوید گاهی اوقات واقعا احساس وحشت میکردم. نگهبانهای دیگر داستانهایی درباره اتفاقات آن جا تعریف میکردند ولی من سعی میکردم توجهی به حرف آنها نکنم اما گاهی اوقات احساس ترس اجتنابناپذیر بود.
«مری مک کلر» دوازده سال است که در این جزیره کار میکند. او از انزوای آن جا لذت میبرد و میگوید «اینجا یک محل فانتزی استاندارد برای من است.» با این حال او هم اتفاقات عجیبی را تجربه کرده است. وی میگوید«بارها برایم اتفاق افتاده که احساس میکردم کسی مرا نیشگون میگیرد. من توضیحی برای آنها ندارم به همین خاطر هیچوقت در موردشان با کسی حرف نزدم.»
«جان بنر» در دهه پنجاه، چهار سال از عمر خود را در این زندان گذراند این سارق بانک که هم اکنون در آریزونا زندگی میکند درباره زوزههای باد میگوید «شبها وقتی با چشمان باز دراز میکشیدم به زوزه باد گوش میدادم. زوزهای وحشتانگیز بود و انسان احساس میکرد ارواح هم با باد همنفس شدهاند. سعی میکردم عقلم را از دست ندهم هنوز هم هر وقت به آلکاتراز فکر میکنم به یاد بیرحمیهایش میافتم.» هر روز هزاران توریست از جاهای مختلف به آلکاتراز میآیند و از سلولهای مختلف آن که هر یک نام زندانی خود را بر سر در خود دارند دیدن میکنند. وقتی خورشید غروب میکند دیگر کسی از آلکاتراز نمیرود بلکه همه از آن فرار میکنند. جانسون، نگهبان شب، نیز پس از گذراندن شبی در میان زوزههای ارواح کشتهشدگان آلکاتراز، صبح روز بعد میگریزد تا چند ساعتی احساس امنیت نماید
(من فقط اینو پیدا کردم و من نمی دونم این واقعی هست یا نیست احتمالا نیست؟)
دکتر جواد تجر، دکترای روانشناسی به خانوادهها توصیه کرده کودکانشان را بیشتر از 4 ساعت به مهدکودک ها نسپرند. جناب دکتر دلیل این حرفشان را اینگونه شرح داده اند:« کودکان در سنین پایین به خانواده علاقه زیادی دارند و خوب نیست که آنها را در دو شیفت به مهدکودک بسپارند». نمیدانیم چرا احساس می کنیم دکتر تجر خودشان مهدکودک دارند و از دست این بچهها عاصی شدهاند و به همین خاطر این تزها را می دهند که از شر بچه های امروزی خلاص شوند.
داخلی-مهدکودک تجر- روز
کودک1: عمو جواد یک دارم!
دکتر: خب یه لحظه صبر کن من مهشید رو ساکت کنم می برمت.
کودک 1: الان دیگه دو دارم!
دکتر: یه لحظه نگه دار خودتو می برمت.
کودک 1: پزشکان گفته اند نگه داشتن بیش از حد ادرار و مدفوع موجب فشار آمدن به مثانه و در مرحله بعدی ناباروری می شود!
دکتر: ببند دهنتو. بچه دو ساله داره به من یاد میده که چی خوبه چی بده. ادامه مطلب ...
سعی کنید هرروز لباسهایتان را آپگرید کنید
داشتن موبایل شیک و جدید خیلی مهم است
برای موبایلتان چند جلد بخرید تا بتوانید موبایلتان را به سادگی با لباستان هماهنگ کنید
مدل مو خیلی مهم است هرچه در این زمینه هزینه کنید باز هم کم است
هر روز چند کلمه جدید از دیکشنری استخراج کنید تا به هنگام نیاز به کار بگیرید
اگر با کسی قرار میگذارید با نیم ساعت تاخیر به سر قرار بروید و از خیابانهای شلوغ گله کنید
مکالمات تلفنی خود را به چند ثانیه خلاصه کنید. خانومها بیشتر تمرین کنند
در میهمانی چای را با قند نخورید بلکه با نوک قاشق کمی شکر ریخته و فقط دو بار به هم بزنید
چای را به یکباره نخورید بلکه یک کم چای بخورید چند کلمه حرف بزنید کمی چای کمی حرف ….. و
یوگا ورزش با کلاسی است حتما این ورزش را یاد بگیرید
هنگامی که کرایه میدهید هیچ وقت پول خرد ندهید حتی المقدور تراول یا بیست هزار ریالی بدهید
هر روز یک روزنامه به زبان انگلیسی خریده و هر کجا میروید همراهتان ببرید
به کلاسهای آموزش موسیقی رفته و همیشه کیف گیتار به دوشتان بیاندازید
همیشه چوب اسکی و چوب گلف را در ماشینتان داشته باشید
در رستوران یا در میهمانی نصف کباب تان را میل نکرده و در بشقاب دست نخورده باقی بگذارید
*خدا میدونست که مانند یک باغبون ، آدم برای پیدا کردن ابزارهاش نیاز به کمک داره
*خدا میدونست که آدم به کسی برای مقصر دونستش برای موضوع سیب یا هر چیز دیگری نیاز داره
* همونطور که درانجیل آمده است : برای یک مرد خوب نیست تنها بماند
*خدا میدونست اگه برگ انجیر آدم تموم بشه، هیچ وقت خودش برای خودش یکی دیگه نمیخره…
*خدا میدونست که آدم یادش میره آشغالا رو بیرون ببره
*خدا می دونست ادم ،آدم بشو نیست
* خدا نگران بود که آدم در باغ عدن گم بشه چون اهل پرسیدن آدرس نبود.
*خدا میدونست یه روزی آدم نیاز داره یک کسی کنترل تلویزیون رو بهش بده.
*خدا میدونست که آدم هیچ وقت خودش وقت دکتر نمیگیره!
و به عنوان دلیل شمار ه یک
* خدا به آدم نگاه کرد و گفت : من بهتر از این هم می تونم خلق کنم….